nahid shams

نگاهی بر مجموعه داستان «جزیره‌ای به نام زن» نویسنده «پونه شاهی»؛ «ناهید شمس»/ اختصاصی چوک

یکی از جالبترین تعاریفی که در مورد داستان کوتاه وجود دارد از رولات بارت است. از نظر او داستان جمله‌ای است طولانی و هر جمله داستانی کوتاه.

این جمله مباحث زیادی را در خود مستتر دارد. شاید بشود اینجور استنباط کرد که داستان کوتاه را باید بتوان یک نفس و در یک نشست خواند و بر پایان آن نقطه گذاشت و اینکه هرجمله می‌تواند داستان کوتاهی باشد، به حساسیت بالا در انتخاب واژگان در داستان کوتاه اشاره دارد و اینکه هر واژه جایگاهی منحصر به فرد دارد و هر جمله می‌تواند چنان منحصر به فرد و عمیق باشد که داستانی کوتاه را رقم بزند.

در مجموعۀ جزیره‌ای به نام زن، این خصوصیات در تعدادی از داستان‌ها مشهود است و بعضی دیگر، از این خصوصیت کم بهره یا بی بهره‌اند. داستان‌های مجموعه بیشتر اپیکالند. یعنی معمولاً” با یک اتفاق غیر منتظره همراهند. در طی داستان‌ها حس تعلیق وجود دارد و در یک لحظه ناگهان پرده‌ها کنار می‌رود و همه چیز برای خواننده آشکار می‌شود. سطح داستان‌ها از خیلی خوب تا ضعیف در نوسان است و چندان یک دستی وجود ندارد.

در اولین داستان مجموعه یعنی «جزیره‌ای به نام زن»، زنی که در اوایل کهنسالی ست، تصمیم می‌گیرد که بعد از سال‌ها، ت حت تسلط همسرش نباشد و یک روز آنطور که دوست دارد زندگی کند، اما گویا این امر ممکن نیست و حتا با وجود اینکه مرگی معلق همسرش را در برمی گیرد او توان بریدن از او و زیستی به دلخواه خود را ندارد. گویا این خود اوست که چنین زیستی را ناخوداگاه برگزیده، زیستی که در آن همواره حس قربانی بودن را تجربه کند و توان ترکش را ندارد. او تصمیم گرفته که پرنده‌ای آزاد و رها باشد، نه چون مادرش جزیره‌ای،

«مادرش معتقد بود زن مثل جزیره‌ای است دور از هیاهو و شلوغی در دورترین و خوش آب و هواترین نقطۀ زمین که از یادها و نگاه‌ها دور مانده و آرام است. آنقدر آرام که می‌تواند به غریقی که از توفان سخت جان به در برده و به جزیره

رسیده، زندگی و امید دوباره ببخشد. ولی ملوک دوست دارد زن‌ها پرنده باشند، آزاد و رها.»

اما در این داستان شخصیت ملوک و هوشنگ خان هنوز جای برای پرداخت بیشتر دارد.

«ماجرای خیابان سی و نهم» ماجرا روبه رو شدن با خود است و در نهایت گریز از خود. دختری اینه‌ای را در خیابان پیدا می‌کند و آن را به منزل می‌برد و اتفاقاتی که با اینه برایش رقم می‌خورد سبب می‌شود که او اینه را دوباره به کوچه برگرداند.

اینه حتا می‌تواند آنیموس زن و نیمۀ دیگرش باشد که که این نیمه را برنتافته از بودن با او شانه خالی می‌کند. شاید قرار گرفتن دو نیمه و حس کامل شدن خودش می‌تواند به اضطراب و تنش بینجامد. چون با فرض کامل بودن خطا کردن سخت و ناممکن می‌شود و همین حس آزارنده است.

گویا راوی با دیدن اینه با تصویر خودش شروع به تداعی آزاد می‌کند. اما تاب دیدن تصاویر زخمی و خونی ناخودآگاهش را ندارد و به همین دلیل خود را از اینه خلاص می‌کند. به قول بلانشو «دیگری که ما شکل می‌دهیم شاید آن چیزی نباشد که او را در ذهن خود ساخته‌ایم.» شاید به همین دلیل است که وقتی آگاهی که در اینجا حضور اینه است ظهور می‌کند، دختر از آن می‌گریزد. اما گویا آدمی را از خود گریزی نیست.

«از زن صاحبخانه چند ورق روزنامه گرفت و با شتاب بیرون رفت. با روزنامه و چسب نواری اینه را پوشاند تا کسی وسوسه نشود با خودش ببرد. گوشۀ خیابان به دیوار تکیه داد، تا شب ماشین حمل زباله‌ها با خود ببرد.

پسر جوانی در حین عبور از خیابان چهلم چشمش به قاب بزرگی خورد که رویش را با روزنامه پوشانده بودند. گوشه‌ای از روزنامه را کند و با آینۀ قدی روبرو شد. با خوشحالی تمام آن را برداشت و با خود برد.»

«ساموئل» داستان زنی است که حتا بعد از مرگ همسرش درگیر خیانتی است که گمان می‌کند از سمت او صورت گرفته. او در یک شب وقتی که برای ساموئل قصه تعریف

 می‌کند تا به خواب برود و به اتاق خودش برمی گردد قصۀ همسرش برایش تداعی شده و معمای خیانت همسر برایش حل می‌شود. شاید به نوعی او درمیابد آنچه ازدواج را ناشاد کرده بود به قول نیچه فقدان عشق نه که فقدان دوستی بوده. به گونه‌ای که این دو هرگز نتوانسته‌اند در رابطه‌شان عمیق شده و به هم اعتماد کنند. اما دلیل اینکه این اتفاق در این شب می افتد مشخص نیست و اینکه نویسنده اجازه سپید خوانی را از مخاطب می‌گیرد و تأویل پذیری اثر را کم می‌کند.

«معبدی در مسیر باد» ایده‌ای زیبا که مرگ و زندگی و عشق و ایمان را به چالش می‌کشد. زنی که مرد بیمارش را برای شفا نزد مرد هندی به اصطلاح معنوی می‌برد و در حالی که همسر محتضرش برای شفا آویزان مرد هندی شده، همسرش با مرد دیگری که در طول سفر برای حمل همسر همراهش بوده می‌آمیزد. چرا که گویا همسر پیش از مرگ تنش، مرده است. «ای دوست به شرفم سوگند روانت از تنت نیز زودتر خواهد مرد، پس دیگر از هیچ چیز نترس».

«نیچه»

گویا مرگ و زندگی عشق چون تاسی می‌چرخند و هر دفعه یکی خودش را به رخ می‌کشد. اما آنات جذاب قصه می‌توانست بسط و گسترش بیشتری پیدا کند و داستانی چند لایه را رقم بزند.

«حسرت» اما داستانی متفاوت است. خشم زنی طرد شده که به صورت کاردی بر گلوی گربه‌اش که رنگ چشمانش به همسر شبیه است، خودنمایی می‌کند. دراین داستان دلیل اختلاف و جدایی همسر مشخص نیست و گویا خود نویسنده

از پیش مرعوب پایان بندی جنایی داستان شده.

«دیگر چیزی نمی‌فهمد. کارد روی گلوی گربه گذاشته و گربه خرناسه کشیده و دست و پا می زند. خون شتک می زند روی سر و صورت و پیراهن سفید حسرت، پیراهنی که گل‌هایش ریخته کف زمین و مچاله شده، صدای جیغ گربه‌ها بلند می‌شود.»

و قطعاً این جیغ گربه‌ها اجازه شنیدن ترمزی که در پایان داستان می‌آید و سبب زیر گرفتن همسر حسرت می‌شود را نمی‌دهد.

«برای پیدا کردن ما، محتویات معدۀ نهنگ‌ها و کوسه‌های شکار شده را چک کنید» داستانی که رگه‌های ظریفی از طنز دارد و سرنوشت معلق روزنامه نگاران سیاسی را نشان می‌دهد. اما داستان متفاوت و خوبی ست. روزنامه نگاری که چون به مداخله و افشاگری می‌پردازد تهدید شده و ناچار به مهاجرت می‌شود. سرنوشت تلخی که دامان افشارگران ناراستی را می‌گیرد.

«برای همین این سطرها را می‌نویسم تا اگر از این طوفانی که کشتی را در چنگ خود گرفته و مثل خرسی که ماهی شکار کرده و بر صخره‌ها می‌کوبد تا استخوان‌هایش نرم شود. استخوان‌های کشتی و ما را نرم کرد. برای کسانی که سراغی از من و چهل مسافر در هم تنیده را گرفتند، زیر کثیفترین و تاریکترین اتاق کشتی که از همان اول هم با پت پت راه افتاده بود، بفهمند که برای یافتنمان باید محتویات معدۀ نهنگ‌ها یا کوسه‌های شکار شده را چک کنند، شاید دستی یا پایی از ما پیدا کنند.»


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *