«هیچ جنگی برنده ندارد. هر دو طرف بازندهاند.»
«هدلی بال جنگ» را خشونتی سازمان یافته میداند که دو یا چند کشور علیه همدیگر انجام میدهند.
نوشتن از جنگ کار سادهای نیست. اگر نویسندهای آن را ساده بپندارد در خلق اثر ضعیف و شعار گونه عمل خواهد کرد.
از اسم کتاب «مناطیق جنگی» که آغاز کنیم نوشتن مناطق به شکل مناطیق کارخلاقانه ای ست، ذهن خواننده را میکشاند به سمت شعر تیغها از آقای کوروش کرم پور:
«به من حق ندادند که اگر این آدمهایی که در این خیابانها میآیند و میروند، تیغ نیستند پس من چرا تکه تکه به خانه بر میگردم؟
بخصوص این طبیب که هر چه نور میاندازد توی گلویم
تیغهایی را که خوردهام را نمیبیند»
اگر میدانها و یا همان مناطق جنگی زبانی برای حرف زدن داشتند و هر آنچه را که در دل خود پنهان کردهاند را بر زبان می راندند، سنگ روی سنگ بند نمیشد. در جنگ هر دو طرف خود را محق میدانند و هر دو طرف فرد کشته شده را شهید میخوانند. به راستی جنگ برای چه؟ اگر در جهانی بدون مرز زندگی میکردیم دیگر این جنگ و خونریزی برای کشیدن خط مرزی این طرفتر یا آن طرفتر معنا نداشت.
در ص 9-8 از داستان خاکریزهای لمیده میخوانیم: «به طرف پیک رفتم که تازه رسیده بود و خم شده بودو از لبه خاکریز، بچه گانه کنجکاو آن طرف را نگاه میکرد. انگار مثلاً” چه چیز قرار بود ببیند؟ تصویر خاکریز خودمان را توی اینه.» این همزاد پنداری بین نیروهای دو طرف دربرگیرنده فلسفه در جنگ است. پرداختن به هستی و نیستی و چرایی و ماهویی.
در کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» از اوریانا فالانچی میخوانیم: «از هنگامی که به دنیا آمدم گوشم را با کلمه پرچم و وطن پر کردهاند و همیشه به من آموختهاند که باید به شهید شدن و به شهادت رسیدن افتخار کرد و هرگز کسی به من نگفت که چرا کشتن به خاطر دزدی یک گناه بزرگ است، در حالی که کشتن در لباس سربازی باعث افتخار!»
در ص 19 از داستان چهار یا پنج روایت خطی از یک شکست میخوانیم: «دیگر به خط نبودیم و خط دشمن را شکسته بودیم و خط ما زیر آتش دشمن پیش میرفت و چنان خط
ما در خط آنها پیش رفته بودو چنان خط آنها خط ما را در آتش و آغوش گرفته بود و در خود پیچانده بود که اگر لحظهای به خود میآمدیم، که کدام خط خط کدام راشکسته بود؟ که خط ما؟ که خط آنها؟ که خطوط همه در هم میشکستند.»
برای نوشتن از جنگ باید آن را از نزدیک لمس کرد. در یک قدمی مرگ زیر بارش خمپاره و گلوله بود تا به عمق آن پی برد. این را باید باور کرد، در جنگ همه قدیس نیستند. در ص 51 در داستان گل سرخی برای حاجی میخوانیم: «وقتی رسیدم بالای سرش، پاهام سست شد و زانو زدم رو خاک. کنارش. عطر گلاب همه جا را پر کرده بود. اشک همین طور مثل باران بهاری از چشم هام سرازی میشد. جنازه حاجی، که شب قبلش به ناچار و با عجله همان طور تکیه داده به دیوار پشت سنگر رهایش کرده بودم، رو به قبله دراز شده بودو لکه خون روی پیراهنش به شکل یک گل سرخ درآمده و عطرش صحرا را پر کرده بود.»
از ماهیت جنگ است که انسان خود واقعی خویش را نشان میدهد. نه آنچه که به ظاهر و به عنوان ویترین به مردم نشان داده است. در کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» از اوریانا فالانچی میخوانیم: «در جنگ مرگ چیزی است غیر شخصی.» در جنگ ترسیدن عیب و ایراد نیست بلکه برخورد طبیعی انسان است آن هم وقتی در یک قدمی مرگ قرار میگیرد. عیبی ندارد که گاهی بترسیم. ما نه سوپرمن هستیم نه بتمن و نه روئین تن پس ترسیدن در میدان جنگ امری طبیعی ست. در مقابل افرادی که با اراده خود و به خاطر اعتقاد خود به جبهه اعزام شدن، افرادی زیادی هم به اجبار به منطقه رفتند. نباید این گروه را نادیده گرفت و از ترسها و لحظاتی که تجربه کردهاند ننوشت. در رمان سفر به انتهای شب از سلین میخوانیم:
«اسبها خیلی خوشبختند، چون اگرچه آنها هم مثل ما جنگ را تحمل میکنند، اما لااقل کسی از آنها نمیخواهد ثبت نام کنند و یا وانمود کنند که به کارشان ایمان دارند. اسبهای بیچاره ولی آزاد! افسوس که شور و اشتیاق کثافت فقط برای ماست!»
در کتاب «مناطیق جنگی» تصاویر ارائه شده تصاویری تکراری از جنگ بین ایران و عراق است. تکرار داستانها و روایتهای نوشته شده مثل چرخیدن دور یک محور به نام شب و روز که در تمام مراحل زندگی با آن مواجهیم. چیزی که این تکرارها را متمایز میکنم پرداختی متفاوتتر از جنگ است. شاید شخصیتر کردن داستانها و شخصیتها میتوانست مجموعه را از آنچه که هست قویتر کند. ولی صحنه کنده شدن پا و حمله و خمپاره و خاکریز و شهید و هق هق گریه و نماز شب تمام اینها را بارها و بارها دیدهایم در فیلمهایی با محتوای جنگ از جمله فیلمی به کارگردانی و نویسندگی ابراهیم سلطانی فر با نام «تویی که نمیشناختمت». با توجه به قلم توانای آقای مجید خادم و خلق جملات و توصیفات و به کار بردن واژههای زیبا و بهره گیری
از آیات قرآن، میشد پرداختی متفاوتتر و نگاهی متفاوتتر به جنگ داشت.
از بخشهای خوب کتاب میتوان به ص 118 داستان روایات فتح، روایات فخر اشاره کرد: «با خودم گفته بودم چوب را که برداری، گربه دزد خودش فرار میکند. از زیر خمپارهها و توپها. گلوله هاشان. منورها… و حالا که گربه دزد ببر شده چه؟ نه، نه فرار نمیکند یا حتی چنگ به صورتت نمیاندازد. سلاخیات میکند. چوب را که برداری، باید خودت فرار کنی. از زیر خمپاره و توپ. گلوله هاشان. منورها… بشکنید این قلم هاتان را. ببر میدردتان.» برای آقای مجید خادم آرزوی توفیق روز افزون دارم. قلمشان سبز و مانا. ■
دیدگاهتان را بنویسید